تمثیل و مثلهای ایرانی بخش اول
آن يك تار مو غير اين يك چپه است
اگر شخصي بخواهد پولي از كسي قرض كند و قول سود كلاني بدهد، اما قصد فريب داشته باشد، مثل فوق را در موردش به كار ميبرند كه قصه آن چنين است:
روزي مردي روستايي ناشناس به دكان يك نفر حاجي ميرود و از او تقاضاي صد تومان پول به عنوان قرض مي كند. حاجي مي گويد:« اي بابا، من كه تو را نميشناسم. چطوري پولم را به تو بدهم؟ آخر يك گروي، يك چيزي بايد بسپاري» روستايي ميگويد:« ريشم را گرو ميگذارم» حاجي قبول ميكند. مرد روستايي اطراف را نگاه كرده، در نهايت ناراحتي در حالي كه رنگ عوض مي كند، با دل گراني دست مي برد و يك تار مو از ريشش را مي كند و به حاجي مي دهد. حاجي هم تار مو را با نهايت احتياط در كاغذي مي پيچد و كاغذ را در پارچهً تميزي مي بندد و در صندوق مي گذارد و دو دستي صد تومان تقديم مرد مي كند.
تصادفأ يك آدم كلاه بردار و حقه باز در آن حوالي بود. همينكه اين معامله را ديد، پيش خود فكر كرد:«عجب معاملهً خوبي است! چه بهتركه من هم فردا صبح پيش حاجي بيايم و با دادن چند تارموي ريشم صد تومان بگيرم»
مردك حقه باز فردا صبح زود با قيافهً حق بجانب در دكان حاجي مي رود و بعد از سلام و احوالپرسي مي گويد:«حاجي آقا، مقداري جنسم در راه است و احتياج به صد تومان پول دارم. اگر لطف بفرماييد، فردا همين وقت ده تومان هم رويش مي گذارم و تقديم مي كنم» حاجي مي گويد.« آخر باباجان، من كه شما را نديده ام و نمي شناسم. آخر يك گروي بايد بسپاري كه من صد تومان پول به تو بدهم» مردك كلاه بردار خنده اي مي كند و مي گويد:« حاجي آقا، ريش، ريشم را امانت مي گذارم و قول مي دهم، فردا صبح پول را بياورم تقديمت كنم» حاجي فكري مي كند و مي گويد:« بسيار خوب، قبول دارم» كه يكمرتبه مردك بي آنكه توجهي به اطراف بكند، دست مي برد و يك چپه مو از ريشش مي كند وبه طرف حاجي دراز مي كند. حاجي مي بيند به اندازهً يك سير مو از ريشش كنده، خوب نگاه مي كند و مي گويد:« بابا جان، آن يك تار مو غيراز اين يك چپه است»
* چَپِه يعني مشت
روزي مردي روستايي ناشناس به دكان يك نفر حاجي ميرود و از او تقاضاي صد تومان پول به عنوان قرض مي كند. حاجي مي گويد:« اي بابا، من كه تو را نميشناسم. چطوري پولم را به تو بدهم؟ آخر يك گروي، يك چيزي بايد بسپاري» روستايي ميگويد:« ريشم را گرو ميگذارم» حاجي قبول ميكند. مرد روستايي اطراف را نگاه كرده، در نهايت ناراحتي در حالي كه رنگ عوض مي كند، با دل گراني دست مي برد و يك تار مو از ريشش را مي كند و به حاجي مي دهد. حاجي هم تار مو را با نهايت احتياط در كاغذي مي پيچد و كاغذ را در پارچهً تميزي مي بندد و در صندوق مي گذارد و دو دستي صد تومان تقديم مرد مي كند.
تصادفأ يك آدم كلاه بردار و حقه باز در آن حوالي بود. همينكه اين معامله را ديد، پيش خود فكر كرد:«عجب معاملهً خوبي است! چه بهتركه من هم فردا صبح پيش حاجي بيايم و با دادن چند تارموي ريشم صد تومان بگيرم»
مردك حقه باز فردا صبح زود با قيافهً حق بجانب در دكان حاجي مي رود و بعد از سلام و احوالپرسي مي گويد:«حاجي آقا، مقداري جنسم در راه است و احتياج به صد تومان پول دارم. اگر لطف بفرماييد، فردا همين وقت ده تومان هم رويش مي گذارم و تقديم مي كنم» حاجي مي گويد.« آخر باباجان، من كه شما را نديده ام و نمي شناسم. آخر يك گروي بايد بسپاري كه من صد تومان پول به تو بدهم» مردك كلاه بردار خنده اي مي كند و مي گويد:« حاجي آقا، ريش، ريشم را امانت مي گذارم و قول مي دهم، فردا صبح پول را بياورم تقديمت كنم» حاجي فكري مي كند و مي گويد:« بسيار خوب، قبول دارم» كه يكمرتبه مردك بي آنكه توجهي به اطراف بكند، دست مي برد و يك چپه مو از ريشش مي كند وبه طرف حاجي دراز مي كند. حاجي مي بيند به اندازهً يك سير مو از ريشش كنده، خوب نگاه مي كند و مي گويد:« بابا جان، آن يك تار مو غيراز اين يك چپه است»
* چَپِه يعني مشت
زي تير نگه كرد، پر خويش بر او ديد گفتا « زكه ناليم؟ كه از ماست كه بر ماست»">
از ماست كه بر ماست - روايت دوم
يك درخت جواني رفت پيش يك درخت پيري و پرسيد:« خبر داري كه يك چيزي آمده كه ما را مي برد و از پايمان مي اندازد؟»
درخت پير گفت:«برو ببين از ما هم چيزي همراه او هست؟» وقتي كه درخت جوان رفت و ديد كه دسته ارّه و دسته تيشه از چوب است، برگشت و گفت:« دسته ارّه و دسته تيشه از چوب است!» درخت پير آهي كشيد و گفت:« از ماست كه بر ماست.»
يادداشت: ناصر خسرو علوي دراين باره قطعه اي دارد
گويند عقابي به در شهري برخاست وز بهر طمع پر به پرواز بياراست
ناگه زيكي گوشه ازين سخت كماني تيري زقضاي بد بگشاد برو راست
در بال عقاب آمده آن تير جگر دوز وزابر مرورا به سوي خاك فروخواست
زي تير نگه كرد، پر خويش بر او ديد گفتا « زكه ناليم؟ كه از ماست كه بر ماست»
درخت پير گفت:«برو ببين از ما هم چيزي همراه او هست؟» وقتي كه درخت جوان رفت و ديد كه دسته ارّه و دسته تيشه از چوب است، برگشت و گفت:« دسته ارّه و دسته تيشه از چوب است!» درخت پير آهي كشيد و گفت:« از ماست كه بر ماست.»
يادداشت: ناصر خسرو علوي دراين باره قطعه اي دارد
گويند عقابي به در شهري برخاست وز بهر طمع پر به پرواز بياراست
ناگه زيكي گوشه ازين سخت كماني تيري زقضاي بد بگشاد برو راست
در بال عقاب آمده آن تير جگر دوز وزابر مرورا به سوي خاك فروخواست
زي تير نگه كرد، پر خويش بر او ديد گفتا « زكه ناليم؟ كه از ماست كه بر ماست»
مرد در جواب گفت:« نه از طرف خدا و نه از طرف بنده خدا. هر چه بر سر ما آيد، از دست خودمان است.» شاه به اين جواب قانع شد و دست از سر مردم برداشت و نام آن شهر از آن به بعد شد « همدان »، يعني « همه دانا » ">
از ماست كه بر ماست - روايت اول
سلطاني بود كه در بي رحمي شهره آفاق بود. هر روز به ده يا شهري ميرفت و يكي دو نفر از بزرگان و ريش سفيدان آن آبادي را مي خواست و از آنها سؤال مي كرد:« اين بلاها كه به سر شما مي آيد، از جانب خداست يا از جانب بنده خدا؟» هر كس جواب ميداد:« از جانب خداست » يا « از جانب بنده خدا» فوراً پادشاه دستور مي داد، مير غضب سر او را جدا كند. تا اينكه روزي اين پادشاه جبار، گذارش به شهر همدان، كه در ان زمان نام ديگري داشت، افتاد. قبل از اينكه موكب شاه به شهر برسد، مردم گرد هم جمع شدند، تا فكري بكنند كه چه جواب بدهند، تا سلطان دست از سر آنها بردارد. يكي گفت:« من ميروم جواب شاه را مي دهم، ولي بايد يك شتر و يك بز به من بدهيد، تا همراه خود ببرم.» مردم گفتند:« اگر اين كاررا بكني، بدون پرسش سرت را مي برد.» مرد گفت:« من بلدم، چه بگويم.»
بالاخره يك شتر و يك بز برداشت و به پيشواز سلطان به بيرون شهر رفت.
وقتي به نزديك شاه رسيد، پس از سلام و عليك، سلطان رو كرد به آن مرد و پرسيد:« براي چه آمده اي؟» مرد گفت:« چون خبردار شدم كه پادشاه براي پرسش به شهر ما مي آيند، براي جواب گفتن به حضور رسيدم.» شاه گفت:« مگر اين شهر بزرگتر و ريش سفيدي ندارد؟»
مرد گفت:« ما هر چه فكر كرديم، از اين شتر كيا بزرگتر و از اين بز ريش سفيدتر نداشتيم.» شاه كه از جواب آن مرد بسيار نارحت و خشمگين شده بود، فرياد كشيد:« اي مرد خيره سر، بگو بدانم، اين بلاها كه بر سر شما مي آيد، از جانب خداست يا از جانب بنده خدا؟»
مرد در جواب گفت:« نه از طرف خدا و نه از طرف بنده خدا. هر چه بر سر ما آيد، از دست خودمان است.» شاه به اين جواب قانع شد و دست از سر مردم برداشت و نام آن شهر از آن به بعد شد « همدان »، يعني « همه دانا »
بالاخره يك شتر و يك بز برداشت و به پيشواز سلطان به بيرون شهر رفت.
وقتي به نزديك شاه رسيد، پس از سلام و عليك، سلطان رو كرد به آن مرد و پرسيد:« براي چه آمده اي؟» مرد گفت:« چون خبردار شدم كه پادشاه براي پرسش به شهر ما مي آيند، براي جواب گفتن به حضور رسيدم.» شاه گفت:« مگر اين شهر بزرگتر و ريش سفيدي ندارد؟»
مرد گفت:« ما هر چه فكر كرديم، از اين شتر كيا بزرگتر و از اين بز ريش سفيدتر نداشتيم.» شاه كه از جواب آن مرد بسيار نارحت و خشمگين شده بود، فرياد كشيد:« اي مرد خيره سر، بگو بدانم، اين بلاها كه بر سر شما مي آيد، از جانب خداست يا از جانب بنده خدا؟»
مرد در جواب گفت:« نه از طرف خدا و نه از طرف بنده خدا. هر چه بر سر ما آيد، از دست خودمان است.» شاه به اين جواب قانع شد و دست از سر مردم برداشت و نام آن شهر از آن به بعد شد « همدان »، يعني « همه دانا »
مرد باغداري رفت از باغ گلابي بچيند. تمام گلابيها را چيد. تنها يكي از گلابيها روي بلندترين شاخهً درخت ماند. هر چه كرد گلابي نيفتاد. وقتي كه از افتادن گلابي نااميد شد، گفت« باشه، آن گلابي احسان پدرم» ">
آن گلابي را كه دستت نرسيده بچيني،احسان پدرت ميكني؟
اين مثل را وقتي به كار ميبرند كه از كسي طلبي دارند و نتوانند وصول كنند. در اين صورت يا به كس ديگري حواله ميدهند و يا ميگويند: « احسان پدرم»
مرد باغداري رفت از باغ گلابي بچيند. تمام گلابيها را چيد. تنها يكي از گلابيها روي بلندترين شاخهً درخت ماند. هر چه كرد گلابي نيفتاد. وقتي كه از افتادن گلابي نااميد شد، گفت« باشه، آن گلابي احسان پدرم»
مرد باغداري رفت از باغ گلابي بچيند. تمام گلابيها را چيد. تنها يكي از گلابيها روي بلندترين شاخهً درخت ماند. هر چه كرد گلابي نيفتاد. وقتي كه از افتادن گلابي نااميد شد، گفت« باشه، آن گلابي احسان پدرم»
.
بعد از چند روز دوباره بهلول به همان مجلس دعوت شد. اين دفعه لباس نو و تازه اي عاريت گرفت و به تن كرد و به مهماني رفت. از همان اول خودش دم در نشست. اما هر كس از در وارد مي شد، نگاهي به او ميكرد و مي گفت: « آقا بهلول، چرا اينجا نشسته اي؟ يك خرده بفرماييد بالاتر». آنقدر « بفرماييد بالا، بفرماييد بالا» تكرار شد، تا موقع شام خوردن بهلول در صدر مجلس قرار گرفت.
وقتي شام آوردند و غذاهاي الوان را چيدند و همه مشغول خوردن شدند، بهلول آستين لباسش را در بشقاب پلو كرد، درحاليكه مرتب ميگفت:«آستين نو، بخور پلو.» حاضرين مجلس تعجب كردند و از او پرسيدند:« اين چه كاري است كه مي كني؟ آخر مگر آستين هم غذا ميخورد؟»
بهلول در جواب گفت:« من همان شخصي هستم كه فلان شب اينجا مهمان بودم و كسي اعتنائي به من نكرد و ناچار دم در غذا خوردم. حالا هم اين تشريفات مال من نيست، بلكه مال لباس من است و جا دارد كه بگويم: آستين نو، بخور پلو.»
عاقلان مجلس از كردهً خود شرمنده شدند و بر شيرينكاري بهلول آفرين گفتند.
">
آستين نو، بخور پلو
ميگويند روزي بهلول را به مهماني دعوت كردند. بهلول با لباس كهنه و مندرس به آن مهماني رفت و در صدر مجلس نشست. مهمانها يكي پس از ديگري وارد مجلس شدند و آنقدر به بهلول گفتند: « يك خرده پايين تر، يك خرده پايين تر» تا بهلول دم در نشست و روي كفشهاي مهمانها غذا خورد.
بعد از چند روز دوباره بهلول به همان مجلس دعوت شد. اين دفعه لباس نو و تازه اي عاريت گرفت و به تن كرد و به مهماني رفت. از همان اول خودش دم در نشست. اما هر كس از در وارد مي شد، نگاهي به او ميكرد و مي گفت: « آقا بهلول، چرا اينجا نشسته اي؟ يك خرده بفرماييد بالاتر». آنقدر « بفرماييد بالا، بفرماييد بالا» تكرار شد، تا موقع شام خوردن بهلول در صدر مجلس قرار گرفت.
وقتي شام آوردند و غذاهاي الوان را چيدند و همه مشغول خوردن شدند، بهلول آستين لباسش را در بشقاب پلو كرد، درحاليكه مرتب ميگفت:«آستين نو، بخور پلو.» حاضرين مجلس تعجب كردند و از او پرسيدند:« اين چه كاري است كه مي كني؟ آخر مگر آستين هم غذا ميخورد؟»
بهلول در جواب گفت:« من همان شخصي هستم كه فلان شب اينجا مهمان بودم و كسي اعتنائي به من نكرد و ناچار دم در غذا خوردم. حالا هم اين تشريفات مال من نيست، بلكه مال لباس من است و جا دارد كه بگويم: آستين نو، بخور پلو.»
عاقلان مجلس از كردهً خود شرمنده شدند و بر شيرينكاري بهلول آفرين گفتند.
بعد از چند روز دوباره بهلول به همان مجلس دعوت شد. اين دفعه لباس نو و تازه اي عاريت گرفت و به تن كرد و به مهماني رفت. از همان اول خودش دم در نشست. اما هر كس از در وارد مي شد، نگاهي به او ميكرد و مي گفت: « آقا بهلول، چرا اينجا نشسته اي؟ يك خرده بفرماييد بالاتر». آنقدر « بفرماييد بالا، بفرماييد بالا» تكرار شد، تا موقع شام خوردن بهلول در صدر مجلس قرار گرفت.
وقتي شام آوردند و غذاهاي الوان را چيدند و همه مشغول خوردن شدند، بهلول آستين لباسش را در بشقاب پلو كرد، درحاليكه مرتب ميگفت:«آستين نو، بخور پلو.» حاضرين مجلس تعجب كردند و از او پرسيدند:« اين چه كاري است كه مي كني؟ آخر مگر آستين هم غذا ميخورد؟»
بهلول در جواب گفت:« من همان شخصي هستم كه فلان شب اينجا مهمان بودم و كسي اعتنائي به من نكرد و ناچار دم در غذا خوردم. حالا هم اين تشريفات مال من نيست، بلكه مال لباس من است و جا دارد كه بگويم: آستين نو، بخور پلو.»
عاقلان مجلس از كردهً خود شرمنده شدند و بر شيرينكاري بهلول آفرين گفتند.
">
بعد از چند روز دوباره بهلول به همان مجلس دعوت شد. اين دفعه لباس نو و تازه اي عاريت گرفت و به تن كرد و به مهماني رفت. از همان اول خودش دم در نشست. اما هر كس از در وارد مي شد، نگاهي به او ميكرد و مي گفت: « آقا بهلول، چرا اينجا نشسته اي؟ يك خرده بفرماييد بالاتر». آنقدر « بفرماييد بالا، بفرماييد بالا» تكرار شد، تا موقع شام خوردن بهلول در صدر مجلس قرار گرفت.
وقتي شام آوردند و غذاهاي الوان را چيدند و همه مشغول خوردن شدند، بهلول آستين لباسش را در بشقاب پلو كرد، درحاليكه مرتب ميگفت:«آستين نو، بخور پلو.» حاضرين مجلس تعجب كردند و از او پرسيدند:« اين چه كاري است كه مي كني؟ آخر مگر آستين هم غذا ميخورد؟»
بهلول در جواب گفت:« من همان شخصي هستم كه فلان شب اينجا مهمان بودم و كسي اعتنائي به من نكرد و ناچار دم در غذا خوردم. حالا هم اين تشريفات مال من نيست، بلكه مال لباس من است و جا دارد كه بگويم: آستين نو، بخور پلو.»
عاقلان مجلس از كردهً خود شرمنده شدند و بر شيرينكاري بهلول آفرين گفتند.



اگر این مطلب برای شما مفید بوده، از ویدوآل حمایت کنید
کلیک کنید
تا کنون نظری ثبت نشده است.